کیانا عشق مامان وباباکیانا عشق مامان وبابا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

لحظه های کودکی

معذرت خواهی>

1392/12/10 12:20
نویسنده : مامانی
182 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم  خیلی منو ببخش که دیر دیر برات مینویسم امشب خواستم ادرس وبت و واسه یه دوست بفرستم اومدم اینجا خوب تنبلم دیگه بقول همه ههههههههههههههههه

هیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی روزها همینطوری میان ومیرن وتو جلوی چشمای من قد میکشی ومن خدا رو شکر می کنم واسه داشتن تو واسه تویی که عشق تو لبخند تو خلاصه شده باور کن همه کلمه هارو برای توصیف عشقی که به تو دارم کم میارم

اوایل دی بود که حال بابا بزرگ من بد شد ورفت بیمارستان و۱۸ دی بعد از چند سال مریضی وتحمل دردای جور واجور رفت بهشت خیلی بابابزرگ خوبی بود  درست از وقتی من ۱۰ سالم بود  مریض شد ولی مهربونیش نگاهش صحبت هاش شعراش سواد بالایی که داشت خاطراتی که باهاش داشتم میومد دم مدرسه دنبالم یا اون سیب وپرتغال های درشتی که واسه من جا میداد تو جیب کتش و همه وهمه  با منه تا روزیکه برم پیشش  قربون تو فرشتم بشم که وقتی مریض بود دستای پیرشو می بوسیدی وناز میکردی وقتی که بابابزرگ از پیشمون رفت هر جا عکسشو میدیدی بابا بابا میکردی وقاب عکسو بغلت می گرفتی ومیبوسیدیش 

این خاطره دی ماهمون بود

امروز ۷ اسفند اولین خرید عیدتو کردم یه سارافون وجوراب شلواری خوشگل یه پیراهن  یه زیر سارافونی چندتا گیره مو  الان مونده کفش و شلوار لی و بلوز  جیب بابای رو حسابی داریم خالی میکنیم بزن قدش البته بابایی چند وقت پیش که تهران بود چند دست لباس گرفت که هنوز نپوشیدی اونا هم خوشگلن یه چندتا لباس هم از تو سیسمونیت هم هست که اندازت شده  

خلاصه الان شما چند دست لباس داری و اونوقت منو بابا دریغ از یه دست هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی

قربونت طبق معمول هر پست شما وبابایت در خواب ناز ومن مشغول وبلاگ نویسی

اخیش چه حالی میده راجب تو نوشتن عشقم  یه بوس ابدار هلوییییییییییییییییی تقدیم به گلم  خدا حافظ حتمی روز اول عید برات مینویسم

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)